سایت سربازان گمنام
.
.
.
گویند نهایت عشق بازی لب بر لب معشوق نهادنست....
بنویسم از شبی که جان با لب تقدیم معشوق کردم....
شبی بود تاریک...
انگار ماه و ستاره ها نیز حرمت عشق بازی ما را نگه داشته بودند ...
و از خجالت به پشت ابر ها پناه برده بودند.....
برکه آرام...
نسیم مطبوعی میوزید...
نگاه به صورت همچو قرص ماهت کردم.....
در نگاهم خواندی چه از تو تمنا دارم......
و چقدر پاک و معصوم در آغوشم جای دادی بدن مثال زدنیت را....
صورتت که نزدیکتر میشد ضربان قلبم بالاتر میرفت...
تا جایی که بینی تو با بینی ام مماس شده بود.....
آه چه لذتی داشت پیوند نفس هایمان....
به یاد آور چگونه نفس نفس میزدیم.....
حرارت لبت از آن فاصله ی چند سانتیمتری به راحتی ملموس بود....
گفتم من پشیمان شدم...!!!
گر لب بر لبم بگذاری جان نیز به همراهش تقدیمت میکنم ها.....
زیر بار نرفتی....
نزدیک تر شدی....
حال آن اندک فاصله برای من شده بود کیلومتر هایی غریـــــــــــــــــــب
چشمانم را بستم...به موقع هم بستم...
و لب به تو تقدیم کرم
در آن وقتی که دلم به گونه ای میتپید
که انگار میخواست جدا گردد از سینه
آه....
چه لحظه ای بود...
نمیخواهم تمام شود امشب.....
خداوندگار روزگار......
خورشید را مرخصی ده.....
امشب را نگیر از دو دیوانه.....
لب بر لب تو....
نفس گره در نفس تو....
تپش قلبم تپش قلب تو....
هم آغوشی باتو....
پس جان نیز فدای تو.....
. . . آوای سازم سکوت است...شنیدنش گوش دل میخواهد... نقطه.... سر خط!!
پ.ن1-معذرت به خطر طولانی شدن متن.... پ.ن2-فقط خیال بود و دلنوشته....!!!